«چه حاجتست به مشاطه روی زیبا را» یا «حاجت مشّاطه نیست روی دلارام را». سعدی هی تکرار میکند زیبارویان به آرایشگران نیازمند نیستند. حافظ پس از سعدی هم همین مضمون را تکرار میکند «به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را» و «تو را که حسن خداداده هست و حجله بخت|چه حاجت است که مشاطهات بیاراید» معنایی که امروزه از این کلمات میفهمییم، زیبایی خدادادی معشوق است و این زیبایی طبیعی چنان است که حتی مشاطهها و آرایشگران زبردست نمیتوانند به آن بیافزایند. اگرچه معنایی زیباست؛ اما پس این معنا، واقعهای تاریخی نهفته است.
در زمانهٔ خوارزمشاهیان، تجارت میان ایران و سرزمینهای شرقی به ویژه چین و هند رونق فراوان یافت. بازرگانی و تجارت وقتی گسترده شود، تنها تبادل کالا با کالا نیست؛ بلکه یادگیری فرهنگها و تأثیر فرهنگها بر یکدیگر است. بسیاری از فرهنگها را بازرگانان و تاجران از سرزمینی به سرزمین دیگر بردند. دادوستد و در نتیجه تبادل فرهنگی با چین و هند، رونق مشاطهگری را از سرزمینهای شرقی به ایران کشاند. بازرگانان بر سر بازار اجناس آرایشگران رقابت میکردند و معلمانی از چین برای آموزش مشاطهها به ایران سفر میکردند.
در همان زمان، راهن به کاروانی که از چین و هند برمیگشت، هجوم میآورند. اجناس را زیرورو میکنند. طلا و مسکوکات و اجناس قیمتی را برمیدارند و به رسم جوانمردی، آنچه را نیاز نداشتند همانند ادویههای هندی و سرخابها و مواد آرایشی چینی به بازرگانان برمیگردانند. طبعاً در زمان خوارزمشاهیان بستهبندی نبوده است. ادویهها و مواد آرایشی جابهجا میگردند. بار بازرگانان که به شیراز رسید، هفتهای نگذشت که شکایتها از مشاطهها بالا گرفت. گونههای ن و دخترکان شیراز را ادویههای هندی مالیده بودند و پوست لطیفشان انگار اطفال آبلهزده شده بود. از آن میان، بانوان چند شاعر بودند. شکایت به نزد حاکم راه به جایی نبرد. کاروان بازرگانی برای پسرعموی حاکم بود و حاکم از بازار پررونق مشاطهها مالیات فراوان میگرفت و شکایت مردم کوچه و بازار را به مصلحت حکومت نادیده گرفت.
در محفلی که شاعران شیراز جمع بودند، سخن از ماجرا رفت و از ستم حاکم گله میکردند. از عدل حاکم مأیوس بودند. گفتند با سلاح شعر، مردمان را علیه مشاطهها میشورانیم و بازارشان را کساد میکنیم. هفته بعد –دقیق روشن نیست که محفل شاعران شیراز در قرن هفتم هفتگی بوده یا نه- شاعران شعرهای خود را میخواندند. جملگی هجویه بود. سعدی که مردی دنیادیده بود، گفت هجویه مانند فحشی است که به دیوار میخورد و یا پاسخی میشنود یا نمیشنود و اثری ندارد. گفتند پس چه کنیم. سعدی گفت چاره این است که در افواه عوام و دهان مردم بیاندازیم که هر کس که به مشاطهها رجوع میکند، بدین خاطر است که از زیبایی بیبهره است. اینگونه نه هجو گفتهایم که بیاثر باشد و نه مستقیماً با مشاطهها که مالیاتدهندگان حاکمند درافتادهایم. رأی سعدی را پذیرفتند. سعدی فی المجلس «چه حاجتست به مشاطه روی زیبا را» را سرود. شاعران به کودکان این شعر را یاد میدادند تا در کوچهها بخوانند و پشت سر نی که از مشاطهخانهها بیرون میآیند تکرار کنند. اندکی نگذشت که ن شیراز از ترس اینکه مبادا به زشتی متهم شوند و از بیم کودکانی که پشت سر نی که نزد آرایشگران شعر میخواندند، دیگر به سراغ مشاطهها نمیرفتند. «به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را»
میان چینهای صورتت
رودی سیاه جاری بود
لبخند که میزدی
طغیان میکرد
غباری تیره
نشسته بود
بر گونههای خستهات
تبسمت
میان تیرگیها میدرخشید
دستهایت
دستهایی که کم بهار دیده بودند
پینه بسته بودند
انگار تنهٔ بلوط
سخت بودند
چونان تیشهای که بر سنگها میزدی
وقتی نوازش میکردی
ابر بودند
بوسههایت
بوی زغال داشت
کودکانت
عاشق بوی زغال بودند
مثل شیداییشان به تمشک وحشیِ روی بوته
بوسهای که دیگر
روی کودک منتظر را لمس نمیکند
*
هفتاد و دو بود. هاشمی بود و احمد توکلی. سید جبّار همسایه روبروییمان که آنقدر دوستمان داشت که عموسیدجبار شده بود و دوستش داشتیم و داریم -خدا بیامرزدش و روحش شاد باشد- شده بود حامی توکلی. دم در خانهاش پوستر توکلی را زده بود. کلاس چهارم بودیم. پر بودیم شیطنت. نه برای اینکه برای هاشمی که آن زمان رفسنجانی بود، تبلیغ کنیم، برای اینکه سر به سر عموسید جبار بگذاریم -خدا رحمتش کند- پنجره اتاقی را که روبروی در خانهشان باز میشد، پر کردیم عکس رفسنجانی. پوسترش آبی بود با نشانِ جامعه ت مبارز. انگار بس نبود. باید کارِ دیگری میکردیم.
آن زمان، قیر یکی از اسبابهای بازیمان بود. همیشه قیر به سادگی گیر میآمد. بام خانهها را قیرگونی میکردند. خیلی از خیابانها آسفالت نبود و قبل از آسفالت قیر میریختند. کوچهمان را که قیر ریختند، کفشهای پارهمان را میکَندیم و پلاستیک میکردیم پایمان و روی قیرهایی که آفتاب تابستان داغشان کرده بود، میدویم. از سر کوچه تا ته کوچه مسابقه میگذاشتیم. کوچه را که آسفالت میکردند، کف پای ما بود و داغی آسفالت و لذتی که میبردیم از کودکیمان. لباسهامان همیشه قیری میشد و دستهای مادر بود که هر شب باید قیرهای لباس را با هر زور و زحمتی که بود، میسترد. حتی گاهی قیر را به جای آدامس میجویدیم. قیر بخشی از کودکی ما بود.
خانهمان به دو کوچه در داشت. توی آن یکی کوچه، داریوش و پسرعمویش با قیر روی دیواری نوشته بودند: «خر کور آمد». چیزی شبیه «هر کس این را بخواند، خر است.» پوسترهای فراوان رفسنجانی که پنجره روبروی خانه عموسیدجبار را پر کرده بود، کافی نبود. با عباس قیر گیر آوردیم؛ قیر سفت. خط من از خط عباس بهتر بود. روی دیوار نوشتم «فقط هاشمی رفسنجانی». دیوار سمت آفتاب نبود. هنوز نوشته است «فقط هاشمی رفسنجانی». جلوی آن قیرنوشته، آلو کاشتهاند. اول بهار آلو پر بود شکوفه. آن قیرنوشته از آفتاب تابستان و سرمای زمستان گزند نیافته است و هنوز روی دیوار خانهٔمان، نوشته است «فقط هاشمی رفسنجانی». نه سید جبار زنده است که از دیدنش لبخند روی لبش نشیند و نه هاشمی.
سالها پیش پرسپولیس باخته بود. ده-دوازده ساله بودم. گوشهای ناراحت نشسته بودم. پسرعمویم بهم گفت آنها بازی میکنند، آنها پولش را میگیرند، آنها بازی میکنند و میبرند و میبازند و این وسط هیچ چیز گیر ما نمیآید؛ پس ناراحت نباش.
حرف پسرعمو رویهٔ دیگری هم داشت، «پس هنگامی که میبرند، خوشحال نباش.» فوتبال صرف تماشا نیست؛ مثل یک فیلم سینمایی نیست که ساعتی بنشینی و تماشا کنی و با فراز و فرودش، شاد و غمگین شوی و تمام. وقتی طرفدار تیمی میشوی، فوتبال از تماشای یک بازی خارج میشود و خودت مستقیماً درگیر آن میشوی. بازیکنانی که توی زمین بازی میکنند، بخشی از تو میشوند. وقتی فرصت گل میشود، ناخودآگاه از جا بلندت میکند. وقتی فرصتی خراب میشود تو هم مثل بازیکن توی زمین، اَه میگویی و توی هوا مشت میپرانی.
فوتبال شادت میکند، غمگینت میکند، عصبانیات میکند، کاری میکند از جایت بلند شوی، مشت توی هوا بزنی، اَه بگویی، ای کاش ای کاش بکنی، داد بزنی، گریه کنی، دقیقههای پایانی دستتهایت را بگذاری پشت سرت و توی حالت بین ناامیدی و امید منتظر معجزهای باشی و دهها احساس پیدا و پنهان را در تو زنده میکند و میمیراند.
این درست نیست که «این وسط هیچچیز گیر ما نمیآید». توی فوتبال، اگر طرفدار تیمی باشیم، بسیاری از احساسات ما رو میآیند و حتی ما را وادار به حرکتهای بدنی میکنند. ما وقتی تیممان گل میزند، به هوا میپریم. یعنی تنها احساس شادی نیست، ما توی شادیهایمان به هوا نمیپریم و داد نمیزنیم. اما احساس شادی توی فوتبال، ما را به هوا پرتاب میکند؛ یک احساس کمیاب توی زندگی. به غیر از فوتبال، بسیار بسیار کم اتفاق میافتد که ما توی شادیهایمان به هوا بپریم.
فوتبال و طرفداری از یک تیم، برای ما احساسهای فراوانی را رو میکند و گاهی احساسهایی کمیاب. پس طرفداری از یک تیم فوتبال، اگرچه برای ما پول و پلهای ندارد، اما در عوض بسیاری از احساسهای پیدا و پنهان ما را روشن میکند و به نمایش میگذارد. احساسهایی که شاید اگر فوتبال نبود، آرام آرام در گوشهای از وجود ما میمردند. ما برای زندگی به این احساسها نیازمندیم. حتی به آن غم پس از شکست تیم محبوبمان. حتی به آن امید و ناامیدی در وقتهای تلفشده.
چاپ شده در شماره سوم ماشیندودی
گوشیهای هوشمند که آمدند، اینترنت رسید به چشم و دست همه مردم. شبکههای موبایلی اولین تجربهٔ گفتگوی مجازی بسیاری از آدمهای کوچه و خیابان بود. کسانی که نه وبلاگ،نه کلوب، نه یاهو۳۶۰، نه گودر، نه فرندفید و را تجربه نکرده بودند. با قوانین این فضا آشنا نبودند. شبکههای مجازی و آن صفحه کلید گوشی همراه یا لپتاپ یک اتفاق بزرگ یا حتی آرزوی بزرگ را برای انسانهای این دهه ساخته بود. آنها میتوانستند «مؤلف» باشند. شاید در ذهن بسیاری از مردم دهههای قرن بیستم، داشتن ماشین تحریری آرزو بود تا با فشار دکمههایش و صدای تَکتَک روی کاغذ سفید، جملهای را بنویسند و نویسنده شوند. آدمهای این قرن با یک گوشی همراه هوشمند، با شبکههای مجازی وب، نویسنده شدهاند و مؤلف.
آدمهای این سالها، همین آدمهای کوچه و خیابان، از «همیشه مخاطببودن» گذر کردهاند و مؤلف شدهاند. هر فالووری در اینستاگرام و توییتر و . مخاطبشان است. مخاطبانی که چشم در چشم آنها نیستند؛ شبیه نویسنده کتاب و مخاطبش و صفحه گوشیها شده است کاغذ. شبکههای اجتماعی به همه فرصت «مؤلفبودن» را هدیه داد.
اینستاگرام اما شبکهای متفاوت است. تألیف در اینستاگرام بر اساس واژهها نیست؛ تألیف بر اساس عکس است. واژهها بسیار صادقتر از عکسهایند. تجربه اینستاگرام نشان داد که اگر چشمها سخن بگویند، میتوانند از زبان دروغگوتر باشند. مردم عادیِ «همیشه مخاطب» با ظهور اینستاگرام «مؤلف» شدهاند. آنها میدانند برای مؤلف بودن به «هنر» نیازمندند. نمیتوان مؤلف بود و هیچ رنگی و ترفند و تردستیای نباشد. نومؤلفان اینستاگرام سادهترین راه را انتخاب میکنند؛ تبرج. آنها نمایشگر «تبرج»اند. هر چیزی را که به گمانشان در چشم مخاطب زشت است، حذف میکنند و هر چه را به گمانشان زیباست، اضافه میکنند. تبرج زشتزدایی و زیبانمایی است. عکسهای اینستاگرام نمایشگر واقعیت زندگی نیستند. عناصر که زشت نامیدهشدهاند، حذف و عناصر غیرواقعی زیبا اضافه شدهاند. در کنار کتابهایی که در اینستاگرام خوانده میشود، فنجانی قهوه است. اما از کتابهای تلنبار روی میز تصویری دیده نمیشود. اینستاگرام را چشمها روایت میکنند و چشمها میخوانند. چشمها گاهی از زبان دروغگوترند.
*
شماره سوم ماشیندودی
قانونها و ارزشهای زمان و مکان و عرف دیگر را نباید به عرف و مکان و زمان دیگر برد. گاهی مسئله روشن است؛ یکی دو هزار سال پیش در انگلستان بوده و یکی اینک در چین؛ اما همیشه اینطور نیست. بخش زیادی از گفتگوهای امروز ما، گفتگوهای مکتوب است؛ همان چت. من مینویسم و او مینویسد. به جای اینکه صدا از حنجره بیرون بیاید و در کشاکش تکانهای زبان و لب حروف را بسازد، دست روی دکمههای صفحه کلید حرکت میکند، بیآنکه لبی تکان بخورد و صدایی ایجاد شود. دستها میگویند و چشمها میشنوند.
همین چند دقیقه پیش، کلمات کامران را دیدم توی گروه تلگرامی. به پیشنهادی که من داده بودم، پاسخ داده بود. احساس خوشی نداشتم از پاسخش. خیال میکنم توی پاسخش نوعی حمله و تندی هست. دو ـ سه بار دیگر هم که نوشته بودم و نوشته بود، باز هم کلماتش را دوست نداشتم. قبل از این هرگاه توی کتابخانه میدیدمش، خوشم میآمد ازش. هفته پیش که توی جلسه بودیم، بیآنکه بدانم چرا، توی دلم احساس ناخوشایندی داشتم.
خواستم به پاسخش، پاسخی تند بدهم؛ اما بیخیال شدم و از پیشنهادم دفاع کردم. توی ذهنم گذشت، شاید کلماتش نسبت به من لحن تندی دارد. یادم آمد با یکی دیگر از دوستان کلماتشان هرچه جلوتر میرفت، بیشتر گُر میگرفت. تقریباً خیالم راحت شد که ربطی به من به خصوص ندارد.
برایم زیاد اتفاق افتاده است که چیزی نوشته باشم، وقتی مینویسم حالت چهرهام را بخشی از نوشته میدانم؛ اما حواسم نیست که مخاطب این حالت را نمیبیند و شوخی را جدی میخواند. در گپهای مجازی، شکلکها جایگزین حالت چهرهها شدند؛ اما این جانشینی نه کامل است و نه ما همیشه استفاده میکنیم. مثال میزنم: من هم در گفتگوهای عادی و هم در گفتگوی مکتوب از «آقا بیخیال» زیاد استفاده میکنم یا «بابا ولمون کن»، هیچوقت یاد ندارم کسی از آقا بیخیال و بابا ولمون کنی از دهان من خارج میشود، ناراحت شده باشد؛ اما در گفتگوهای مکتوب مجازی بارها ناراحت شدهاند.
گاهی من به همکلاسیهایم در دانشگاه میگویم «سرتونو از مانیتور و منابع آنلاین و دیجیتالی دربیارید و به قفسههای کتاب هم سر بزنید.» خیال میکنم اگر این جمله را زیر یادداشتی توی فیسبوک بنویسم، با پاسخی تند مواجه خواهم شد؛ اما وقتی به دوستانم میگویم، هیچ واکنش احساسیای ندارند.
کلمات کامران را دوباره میخوانم. تصور میکنم روی صندلی توی کتابخانه نشسته است. من لیوان چای به دست دارم و کنار میزش ایستادهام و او همین کلماتی را که نوشته است، میگوید. لبخندی گوشة چپ لبش دارد و لبش را متمایل میکند به سمت چپ. کلماتش هیچ تندی و تیزیای ندارند.
کلمات گفتگوهای مجازی، لحن ندارند، حالت چهره همراهشان نیست. اما منِ مخاطب آنها را با لحن میخوانم. با لحنی که احتمالاً متفاوت از لحنی که در ذهن نویسنده است. حالات چهره، لحن و عوامل محیطی کلمات را مهربانتر یا خشنتر میکنند. «آقا بیخیال»های من، تندی و تیزیاش با لحن گفتاریام از بین میبرد و حتی دوستانه میشود؛ اما این لحن توی گفتگوی مکتوب مجازی از بین میرود و دیده نمیشود.
لحنها در گفتگوهای مکتوب مجازی و چتها، نامرئیاند و وقتی نامرئیاند یا اصلاً دیده نمیشوند یا بسیار اشتباه فهمیده میشوند. یادمان قوانین و آداب گفتگوهای رودررو با قوانین و آداب گفتگوهای مکتوب فرق میکند. گاهی باید کلمات را باید طور دیگر چید.
|
کانال تلگرامی مجله ماشین دودی
بهار بیشتر از آنکه شبیه رستاخیر باشد، شبیه زندگی است. زندگیای که بالا و پایین دارد و فراز و فرود. روزهای بهار غیرقابل پیشبینیاند. آفتاب ملایم صبح ناگهان در پسِ رگبار تند خشمگین پنهان میشود. به گرمای دم ظهر نمیتوان تکیه کرد؛ شاید عصری سرد در انتظار باشد. حال بهار دائم یکسان نیست، درست مثل زندگی و این دلیلی محکم بر این نیست که غم نخوریم.
بهار شکوهمند آغاز میشود. با شکوفههای سیب و گیلاس، با عبور از زمستان. اما بهار پایان خواهد داشت، پایانی زود. در این چند روزه گذرا، بهار هر لحظه به رنگی است و با صدهزار جلوه، خودنمایی میکند. گاهی شاد است و گاهی گرفته و پر از غم. گاهی باد با برگهای شکوفههای هلو میرقصد و گاهی رگبار بر دشتهای تازه سبز تازیانه میزند و آسمان میغرد و خشمگین است. چقدر بهار شبیه زندگی است. کوتاه، ناپایدار، هزار رنگ.
به بهار نمیتوان دلخوش بود و نمیتوان امید بست. به هیچ هزاررنگ زودگذری نمیتوان دل بست. اما میتوان با بهار خوش بود. با جلوههای هر لحظهاش، با رقص نسیمهایش توی برگهای همیشه سبز کاج و شکوفههای نورسته آلو. با بارانهای کوتاه چند دقیقهایاش و رنگینکمانهای آسمان نیمه آفتاب و نیمهبارانش. با خورشید تند و ابرهای سیاه خوفناکش. با بهار میتوان خوش بود، درست شبیه زندگی.
|
این را چند سال پیش برای پنجروز نوشته بودم.
خبرهای رنجآور پیاپی را کنار هم میگذارم؛ توی یک خط. یاد بابابزرگ میافتم هنگامِ گندمبرون. ایستاده است و آفتاب میریزد روی پیشانیِ پرعرقش. خنده دارد روی لبش. این خنده برایم خلاصهٔ یک زندگی است؛ یک زندگی دور از خبرهای رنجآورِ پیاپی. دنیای بابابزرگ خلاصه میشد در روستا و مردمانش و پسرهایش که به شهر رفته بودند برای درس خواندن. توی بیست-سی سال آخر رادیو آمده بود. عکسی از بابابزرگ دارم، محمد بغلش است و کارالی و میرفرج و میرعبدالحسین هم هستند و وسط عکس رادیو است با آنتنی بلند. انگار کانونِ عکس رادیو است. رادیویی که از این سو خبرها را بیدرنگ میکند.
خبرهای رنجآوری که بابابزرگ میشنید، خلاصه میشدند توی مرگ یکی از اهالی روستا، گمشدن بزها، باران نیامدن -که آن سالها میبارید- و آتش گرفتن گندمها و . میرعلیصفدر خواسته بود چای درست کند، باد آمده بود و آتش را برده بود روی کلورها و آتش گر گرفته بود و یک سال زحمت و خستگی را دود کرده بود.
بابابزرگ تابستانِ شصت و چهار مُرد. هشتاد و یک ساله بود. دنیا عوض شد و ما شدیم میراثدار همهٔ رنجهای آنبهآن عالم. خودمان را انداختیم در وسط خبرهایِ پیاپی رنجآور و محنتِ دیگران، محنت ماست. شدیم سوگوارِ همهٔ رنجهای بشر.تصویر پیرمردی که لبخندش خلاصهٔ زندگیاش است، برایمان شد تصویری غریب و دور. «باید برون کشید از این ورطه رخت خویش»
انسانِ وارثِ همه رنجهای انسانها فرسوده میشود. «بنیآدم اعضای یکپیکرند»؛ اما نه اینقدر. این رنجها همیشه بودهاند و هستند و خواهند بود. اما محدوده خبرهای رنجآور کوچک بود. بابابزرگ -خدا بیامرزدش- شریکِ رنجهای مردم روستا بود. اما ما همرنج همهٔ انسانها شدهایم.
هی دست میرود به کمرها یکی یکی
وقتی که میرسند خبرها یکی یکی
درباره این سایت